صدگونه زحمت داده ام،
صدگونه رحمت کرده ای
دیدی زمن صد غفلت و،
صدها محبت کرده ای
******************
در من تو میجوشی نه من،
وین می تو مینوشی نه من
چون شکرت ای ساقی کنم،
از بس کرامت کرده ای
**************
هرجا که افتادم ز پا،
ناگه تو را کردم صدا
غافل که آندم هم مرا،
نوعی هدایت کرده ای
****************
تا آزم از نابخردی،
چون کودکان چوبم زدی
دریای رحمت بود اگر،
گاهی عقوبت کرده ای
**************
من چیستم؟ من کیستم؟
این عاریت من نیستم
من هیچم ای بود ابد،
با من مروت کرده ای
***************
من در قفس، دل در هوس،
ای با من اندر هر نفس
خاری از این گلزار را،
مشمول عزت کرده ای
***************
جز او چه در گیتی بپا؟
او مایه بند نقشها
دیدی به جز او هرچه را،
ای دیده غفلت کرده ای
معینی کرمانشاهی
باید راهی یافت، برایِ زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گُذَراندَن ..
باید راهی یافت،
برایِ صبح ها با اُمید چشم گُشودَن،
برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،
نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،
نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد..
اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی
خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،
و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را..
اصلا خدا را هم خوش نمی آید،
راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،
یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،
یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،
یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،
وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،
با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش..
نمیشود که همه اش خسته باشی
و سَرِ سکانس هایِ تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کِز کنی و بازی نکنی ..
حق داری که خستگی ات را در کنی،
اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی ..
اینطور که نمیشود،
تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد،
باید زندگی را زندگی کرد ..
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار
دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب
باشد؛
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی
نداشتنش را می کردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها
بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
آب روان را دراین بطری مجلد به نفت محبوس کرده اند
می نوشم بی آنکه لذت نوشیدنش را برده باشم
دیر گاهی است که هیچ چیز لذیذ نیست
هیچ مزه ای نیست
حتی تکرار مکررات هم نیست
تنها غریزه زنده ماندن است و دیگر هیچ
و چه کلنجاری می زنم تا از گودال گور دور بمانم
حتی به مسافت یک روز
ای مرگ فردا بیا
امروز حوصله هیچ کاری را ندارم
حتی مردن را !!!
مهر99
زیبایی
زیبایی را به تصویر می کشد
و ما را از طریق چشمانش به سیر و سفر می برد
جایی که هرگز نبوده ام
لمحه ای آنجا بودن را حس میکنم
براستی آنجا کجاست که اینگونه مرا مسرور می کند
چه ربطی است بین من و این تصویر؟
شاید آشنا بودن با نقاش
با غمهایش
با تنهاییش
با مهربانی هایش
و انسان بودنش
که طرفه چیزی است در این برزخ
مهر99